يکي را چو سعدي دلي ساده بود

شاعر : سعدي

که با ساده رويي در افتاده بوديکي را چو سعدي دلي ساده بود
ز چوگان سختي بخستي چو گويجفا بردي از دشمن سختگوي
ز ياري به تندي نپرداختيز کس چين بر ابرو نينداختي
خبر زين همه سيلي و سنگ نيست؟يکي گفتش آخر تو را ننگ نيست؟
ز دشمن تحمل زبونان کنندتن خويشتن سغبه دونان کنند
که گويند يارا و مردي نداشتنشايد ز دشمن خطا درگذاشت
جوابي که شايد نبشتن به زربدو گفت شيداي شوريده سر
ازان مي‌نگنجد در آن کين کسدلم خانه‌ي مهر يارست و بس
چو بگذشت بر عارفي جنگجويچه خوش گفت بهلول فرخنده خوي
به پيکار دشمن نپرداختيگر اين مدعي دوست بشناختي
همه خلق را نيست پنداشتيگر از هستي حق خبر داشتي